حرف آباد

Saturday, May 29, 2004

"پَس لرزه های پیش پارلمانی"
دیروز همگی با هم لرزیدیم.دیشب هم همچنین.به اضافه ی حدود 36 تا پس لرزه که خیلی ها حالیشون نشد اما خب ثبت شد.چه حیف شد این زلزله اخبار مربوط به آغاز به کار مجلس هفتم رو تحت الشعاع قرار داد.شایدم باید این تقارن رو به فال نیک گرفت!(شروع مجلس هفتم با وقوع زلزله رو میگم).به هر حال اونم یه نوع زلزله ی پارلمانیه.الان نمیشه تخمین زد چند ریشدره،ضمن این که خیلی چیزای دیگه می تونن تو شدّت و حِدّت اون مؤثر باشن.تازه باید منتظر پس لرزه هاش هم باشیم.
نه الان که درست فکر می کنم می فهمم که چرا می گن این مملکت زلزه خیزه.خیلی چیزا هست که وقتی بهشون حتی فکر می کنیم تمام هیکل و وَجَناتمون از اون بیخ می لرزه؛که تازه نمی تونیم تشخیص بدیم پیش لرزه ست یا پس لرزه!.بیچاره این کارمندای موسسه ی ژئوفیزیک.فنر این دستگاه های لرزه نگار فکر می کنم داره دَر می ره.نه اشتباه شد چون دستگاه های اونا این نوع لرزه ها رو نمی تونه ثبت کنه.
در آخرباید به عرضتون برسونم که موسسه ی ژئوفیزیک مکتب خونه ی حرف آباد، وقوع زلزله های متعدّدی رو طی چهار سال آتی پیش بینی می کنه اما به دلیل کمبود امکانات زمان دقیقشو بعد از وقوع زلزله متعاقباً اعلام خواهیم نمود.اگه تونستید مواظب خودتون باشید.
تا بعد

Wednesday, May 26, 2004

حرف آباد کجاست؟
حرف آباد جایی نیست؛ همه جا هست ،آن جا که کلام هست، وگوشی برای شنیدن
حسّی است برای ادراک همه ی آنچه که دیگر در این قفس نمی گنجد
طعم لبخند دختری دبستانی در راه مدرسه است که شیرین تر از همیشه آن را زیر زبان مزه مزه می کنم
و قبول خواهش کودکی است که هنوز در انتظار آن سوی پَرچین است
شاید جبرانی ست، نه برای آنچه که به عنوان یک انسان از من دریغ می شود، که برای آنچه که به عنوان یک انسان از دیگران دریغ کرده ام.و جنایتی که آن را زندگی نا میده ام
حرف آباد کوچه باغی ست برای تنهایی.حال آن را با شما قسمت می کنم

Thursday, May 20, 2004

- ماجرا های آقای "موچین" -
راستش چند وقته از دست یه آشنای قدیمی،که سنّ و سالی هم ازش میگذره وضمناً همسا یه ی عمه جانم ایناست،خیلی خسته شدم.هر وقت دلم خواسته توی پارک قدیمیه خیلی قشنگ نزدیک خونه ی عمه م اینا هواخوری کنم و چند دقیقه ای روی نیمکت بشینم،انگار که" موی" آقای" موچین" رو آتیش زده باشن،مثل أجل معلّق سر میرسه.راستی یادم رفت خدمتتون بگم که اسم ایشون رو من "موچین" گذاشتم،چون که" مو" رو واقعا از ماست می چینه!ببخشید می کشه!نمی شد اسمشو بذارم "موکِش".ضمناَ همیشه "موی" دماغ آدم می شه.مدام از آدم سوال های سخت سخت می پرسه،که خداییش "مو"لای درزِش نمی ره.اما خودمونیم چون"دامن" معلوماتم یه وجبه می مونم سَفیل وسرگردون که چی جوابشو بدم.راستشو بخواین اصلاَ بلد نیستم جواب بدم.مثلاَ این که می پرسه:"چرا ما توی مملکت به این بزرگی فقط یه دونه "امیرکبیر" داریم؟!".
نه جون مادربزرگتون اگه شما بودین چی جواب می دادین؟من که عین آدمای عقب افتاده چشام وغ زده بودبیرون و لب و لوچه م وا مونده بود که:راستی چرا یه دونه داریم یا داشتیم واز این جور چیزا،یه دفعه بی هوا پروندم که:پس چند تا؟
آقای "موچین" که انگاری فقط مصاحب می طلبه،نه اینکه "هَل مَن مبارز" و به جواب طرف هم کاری نداره.ازاین نظر خداییش شانس آوردم.چون باید اصل ماجرارو براتون بگم ،خدا کنه به گوش آقای "موچین" هم نرسه:من اصلا نمی دونم که منظور اون بقالی امیر کبیر بود یا کلّه پاچه فروشی امیرکبیر سرِ چهاراهِ نزدیکِ خونه ی عمه م اینا!!.
"بیلمز خاتون"

Wednesday, May 19, 2004

"بیلمَز خاتون"
این خانوم کیه، خب الان می گم.اینجا حرف آبادِ،و مشخّصه که حرف تو حرف زیاد میشه؛یکی از اون آدمایی که قراره حرفهاش به سَمع شما برسه(حِسّ آمیزی از نوع حرف آبادی) این بیلمز خاتون ماست.یکی از گونه های تخفیف و تلطیف یافته ی همون فاطمه ارّه هائیه که دیگه امروزه از کوچه بازار زدن بیرون و پاچه وَر نَمالیده شُدن.ولی خب هنوزم از فریاد زدن نمی ترسه(یکی زمانی که ببینه حقوق بشر داره نقض میشه ،یکی هم وقتی ببینه یه سوسک داره تو آشپز خونش بال بال میزنه).خلاصه خیلی دل و جیگر داره.درباره ی قلمش هم بهتره شما، وقتی شروع کرد به نوشتن،نظر بدید .اصلا بذارید صداش کنم خودش چند کلمه باهاتون اختلاط کنه: بیلمز خاتون،بیلمز خاتوووووووووووووون.نه انگار جواب نمیده.فکر کنم بازم رفته خونه ی عمه ش اینا میتینگ حمایت از حقوق زنان و اطفال.باشه واسه ی یه موقع دیگه
پس تا بعد. بدرود.

Thursday, May 13, 2004

یه اتفاق ساده
چرا ساده .خب واسه ی این که هم من می دونم هم شما هم بقیه.و خب چیزی که همه بدونن که دیگه سخت نیست.اما چی رو قراره همه بدونن آهان این همون چیزیه که من سعی میکنم از گفتنش طفره برم.همین طوری طفره برم تا شما باقی نوشتم و بخونین و اون لحظه ای که خواستید بی خیالش بشید(که من باید از قبل حدس بزنم تو کدوم سطر و بعد از تموم شدن کدوم جمله ست) یه دفعه بگم :بابا من بالاخره دارم می نویسم.آره اون اتفاق همینه.شاید با شنیدنش هر نوع لبخندی(اینم در نوع خودش جای بحث داره.انواعه لبخندو میگم)روی لبای شما بماسه اما باور کنید برای آدم تنبلی مثل من کم اتفاقی نیست.خب تقصیر من چیه از دوره ی دبیرستان درس انشا از برنامه ی درسیمون حذف شدو منی که همیشه انشاهام کل وقت کلاسو میگرفت-و البته دیگران هم برای ننوشتن انشا خیلی روش حساب میکردن-مثل این آدمایی که یه دفعه بهشون خبر برسه همه ی کس و کارشون توی یه مینی بوس چپه کردن و لنگ و پاچشون رفته تو چشو چال همدیگه نمی دونستم چه خاکی به سرم کنم.خب شاید بگید مگه مرگ بود کسی که به نوشتن علاقه داره مگه فقط باید انشا بنویسه.حق با شماست آدم میتونه خاطرات روزانه شو تو یه تقویم بنویسه یا از اون با کلاس تر دفترچه ی افکارو عقاید درست کنه و گوشه ی صفحه هاش گل و بلبل وقلب تیر خورده و چشم و ابرو بکشه(به خصوص با خودکار مشکی) .یا نه اگه دیگه خیلی مستعد باشه برای کیهان بچه ها مقاله بنویسه و اونام یه ستون مادام العمر تو مجله شون بهش بدن!.خب راستش من جنم هیچ کدوم از این کارا رو نداشتم فقط بعضی اوقات که دیگه حس میکردم دارم میترکم یه کاغذ پاره ای چیزی گیر میاوردم و شروع میکردم به نوشتن.حالا ننویس کی بنویس.بعد که حس میکردم حسابی ارضا شدم اون کاغذ رها میشد به امون خدا. باد هم میومد میبردش همون جایی که همه ی کاغذ پاره ها رو میبره.آره اونا هم فراموش میشدن مثل خیلی چیزای دیگه.عاقبت کاغذ پاره نویسی همینه دیگه.آدم بر باد رفته میشه.راستشو بخواید اصلا نمی دونم چرا دارم این حرفا رو به "شما" می زنم ولی یه چیزو می دونم اونم اینه که این یکی رو دیگه باد نمی بره.راستی شاید اون چیزی که قراره همه بدونن یعنی احتمالا هم میدونن اینه که چرا تو دوره ی دبیرستان درس انشا از برنامه ی درسی حذف شد(یا حذف نگه داشته شد!).خب من می دونم شما هم میدونید پس بهتره صداشو در نیاریم.(البته تا وقتش).بر قرار باشید. تا بعد