در درونم احساس گم شده ای ست. مانند زمانی که بیدار می شوی و همه چیز را فراموش شده میابی.
منگی ِ یک سوت ممتد که گویی امتداد هیچ سوالی نیست. نه شخصیتی، نه واقعه ای، نه پیوندی و نه تعلقی.
تنها یک موسیقی سحر انگیز که آرام آرام ذرات مرا در آسمان رها می سازد.
...
شاید موسیقی خودِ غریزه است که مرا بدین سان، در کشاکش چنین هم آغوشی ای اکسید می کند؛ ملال انگیز و لذت بخش.
...
حال موسیقی آرام می گیرد و من، در این فراموشی دردآلود، به یکباره ته نشین می شوم
.