حرف آباد

Monday, January 24, 2005



ضربان قلبم با صدایی زنگ زده تشدید می شود،
تا حضور شعله های اغواگر شهوتی دوباره را
که به سان لشکری از هورمون های غالب پلک هایم را سنگین ترمی کنند
فریاد کند.
...
نگاه کن، هوای اتاق با انباشت بازدم هایمان آلوده و تب دار گشته ولی من
همچنان در آغوش تو از سرما به خود می لرزم؛
و چهره ی تو بی رنگ تر و بی رنگ تر می شود.

آیا به راستی این انزال، سقوط من از جایگاه خالق توست یا از همان اول چنین مخدوش بوده ای؟
و چرا پس از چنین تنزلی هر بار دوباره تو را تصویر می کنم؟
کاش می دانستی که چقدر دشوار است حقیقتی چنین تلخ را پیوسته نشخوار کردن.

حال با هر دَم ، گویی حجم فزاینده ا ی از یأس را با سنگینی به درون می رانم.
تهاجمی سرب آگین که پایین می رود و هر لحظه گام هایم را سست تر می کند.

و همه ی تلاش های درون , در این سردی ممتد به دیواره ی سلول های پوسیده ام می ماسد.
پلک هایم بسته و بسته ترمی شود، و به خوابی عمیق فرو خواهم رفت.

آری دوباره خواب ماهی کوچکی را خواهم دید که تنها برای رسیدن به خشکی شنا می کند!
که جان دادن روی شن های ساحل تا پوسیدن در آبی گند آلود همه ی فاصله ی رستگاری اوست.
ماهی کوچک مانند همیشه خواب مرا تا پایان در می نوردد.
و با خیزش ابدی اش من نیز بیدار خواهم شد.
و با باز شدن پلک هایم دوباره از خود خواهم پرسید:
چرا هر بار همه چیز از همین نقطه آغاز می گردد؟

Thursday, January 06, 2005

Desert


چشم تمامی ترَک های این کویر به شکفتن غنچه ای جهنمی گشاده شد
!
مگر نه آن که میل به رَستن گناه بود
و حسرت باران مجازات شکفتن؟


شن های روانِ کویر
این فاتحان خستگی ناپذیر آبادی های دور
ایستاده به صدای معصیت باری
با چشمان خون گرفته صاحب صدا را می جستند


صدا , صدای هم آوایی دانه ها
در شکوه برآمدن خورشید بود


سرودِ بی پروای غنچه ای جهنمی
که گناه کارترین اش خواندند
تا با صدای نی لبکِ سپیده دم
از فراز چارپایه ای
ابدیت را در آغوش کشد


خورشید از پی سپیده دم روان شد
و ترَک های کویر
به سان جوی ها
تلاش کردند تا خون غنچه ی جهنمی را
به فراموشخانه ها هدایت کنند


حال همه ی شن های کویر
در هراس نبردی بزرگ تر بودند
و خورشید نیک می دانست
ابرها
باران ها
دانه ها در راهند


و خورشید نیک می دانست
...