اِنگار کن، انسانی را که رؤیایش را ربودند
چه گریز از
تصویری که دیگر در آیینه نمی افتد
و سایه ای که بر پیکر دیوار نمی لغزد
که حضورش نه خلوت پرنده ای را آشفته می سازد
ونه خوابِ کِرمی بر تنه ی آخرین درختِ باقی در کنار شاهراهِ خون آلود این تمدّن پوسیده
ذهنی که هر روز آبستن از جَنینی تازه ، بِکارت طبیعت را در آغوش می کشید
روزی مرکز هستی را در اتاقش گم کرد
و اتاقش را در نقشه ی جغرافی
که گلهای آزادی به حرارتِ گلوله در سینه اش جان گرفتند
گلوله های سُربی به گلهای سُربی
و آرزوی آزادی به حکم سحر گاه
چنین بود که رؤیایش را ربودند
تا رؤیای کسی دیگر نشود
تا
...
آری
اِنگار کن
،نسلی را که دیگر رؤیایی ندارد
چه گریز از
تصویری که دیگر در آیینه نمی افتد
و سایه ای که بر پیکر دیوار نمی لغزد
که حضورش نه خلوت پرنده ای را آشفته می سازد
ونه خوابِ کِرمی بر تنه ی آخرین درختِ باقی در کنار شاهراهِ خون آلود این تمدّن پوسیده
ذهنی که هر روز آبستن از جَنینی تازه ، بِکارت طبیعت را در آغوش می کشید
روزی مرکز هستی را در اتاقش گم کرد
و اتاقش را در نقشه ی جغرافی
که گلهای آزادی به حرارتِ گلوله در سینه اش جان گرفتند
گلوله های سُربی به گلهای سُربی
و آرزوی آزادی به حکم سحر گاه
چنین بود که رؤیایش را ربودند
تا رؤیای کسی دیگر نشود
تا
...
آری
اِنگار کن
،نسلی را که دیگر رؤیایی ندارد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home