Friday, June 11, 2004


اِنگار کن، انسانی را که رؤیایش را ربودند

چه گریز از
تصویری که دیگر در آیینه نمی افتد
و سایه ای که بر پیکر دیوار نمی لغزد

که حضورش نه خلوت پرنده ای را آشفته می سازد
ونه خوابِ کِرمی بر تنه ی آخرین درختِ باقی در کنار شاهراهِ خون آلود این تمدّن پوسیده

ذهنی که هر روز آبستن از جَنینی تازه ، بِکارت طبیعت را در آغوش می کشید
روزی مرکز هستی را در اتاقش گم کرد
و اتاقش را در نقشه ی جغرافی

که گلهای آزادی به حرارتِ گلوله در سینه اش جان گرفتند
گلوله های سُربی به گلهای سُربی
و آرزوی آزادی به حکم سحر گاه

چنین بود که رؤیایش را ربودند
تا رؤیای کسی دیگر نشود
تا
...

آری
اِنگار کن
،نسلی را که دیگر رؤیایی ندارد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home