Thursday, May 20, 2004

- ماجرا های آقای "موچین" -
راستش چند وقته از دست یه آشنای قدیمی،که سنّ و سالی هم ازش میگذره وضمناً همسا یه ی عمه جانم ایناست،خیلی خسته شدم.هر وقت دلم خواسته توی پارک قدیمیه خیلی قشنگ نزدیک خونه ی عمه م اینا هواخوری کنم و چند دقیقه ای روی نیمکت بشینم،انگار که" موی" آقای" موچین" رو آتیش زده باشن،مثل أجل معلّق سر میرسه.راستی یادم رفت خدمتتون بگم که اسم ایشون رو من "موچین" گذاشتم،چون که" مو" رو واقعا از ماست می چینه!ببخشید می کشه!نمی شد اسمشو بذارم "موکِش".ضمناَ همیشه "موی" دماغ آدم می شه.مدام از آدم سوال های سخت سخت می پرسه،که خداییش "مو"لای درزِش نمی ره.اما خودمونیم چون"دامن" معلوماتم یه وجبه می مونم سَفیل وسرگردون که چی جوابشو بدم.راستشو بخواین اصلاَ بلد نیستم جواب بدم.مثلاَ این که می پرسه:"چرا ما توی مملکت به این بزرگی فقط یه دونه "امیرکبیر" داریم؟!".
نه جون مادربزرگتون اگه شما بودین چی جواب می دادین؟من که عین آدمای عقب افتاده چشام وغ زده بودبیرون و لب و لوچه م وا مونده بود که:راستی چرا یه دونه داریم یا داشتیم واز این جور چیزا،یه دفعه بی هوا پروندم که:پس چند تا؟
آقای "موچین" که انگاری فقط مصاحب می طلبه،نه اینکه "هَل مَن مبارز" و به جواب طرف هم کاری نداره.ازاین نظر خداییش شانس آوردم.چون باید اصل ماجرارو براتون بگم ،خدا کنه به گوش آقای "موچین" هم نرسه:من اصلا نمی دونم که منظور اون بقالی امیر کبیر بود یا کلّه پاچه فروشی امیرکبیر سرِ چهاراهِ نزدیکِ خونه ی عمه م اینا!!.
"بیلمز خاتون"

0 Comments:

Post a Comment

<< Home