حرف آباد

Monday, September 05, 2005


بهانه

,امشب باران می بارد
,و با هر هزار دانه
.کلمه ای از سرانگشتانم روی کلید ها می لغزد
.به راستی برای خودم نیز معنایی یکپارچه ندارند

,اما با جمع شدن هر هزار دانه
کلمه ای با سنگینی سرب به انتهای انگشتانم می لغزد
و تراوش کلمه ها روی کلید ها
.در نظرم مبهم و سنگین جلوه می کند

,آیا این مجازاتی ناخودآگاه برای همه ی سکوتی ست که در این ایّام اختیار کرده ام
.یا شکنجه ی کلمات محروم شده از سر ریزگاه قلم به حیاتی ست که گویی همیشه به آن محکوم بوده اند

:مگر نه آن که تنها این
,کلماتند که می توانند کلید هر قفل بسته ای را در ذهن تو بگشایند
, وتو را از هر دیوار و حصاری فراتر ببرند
تا چیزی به نام زندان؛ افسانه شود؟

اما می دانم ؛
که امشب بهانه ای تازه دارم
,و همه ی بهانه ی من تو هستی
.همه ی دلایل من

,دلایلی برای چشم گشودن
,سرودن
.بودن