Monday, January 24, 2005



ضربان قلبم با صدایی زنگ زده تشدید می شود،
تا حضور شعله های اغواگر شهوتی دوباره را
که به سان لشکری از هورمون های غالب پلک هایم را سنگین ترمی کنند
فریاد کند.
...
نگاه کن، هوای اتاق با انباشت بازدم هایمان آلوده و تب دار گشته ولی من
همچنان در آغوش تو از سرما به خود می لرزم؛
و چهره ی تو بی رنگ تر و بی رنگ تر می شود.

آیا به راستی این انزال، سقوط من از جایگاه خالق توست یا از همان اول چنین مخدوش بوده ای؟
و چرا پس از چنین تنزلی هر بار دوباره تو را تصویر می کنم؟
کاش می دانستی که چقدر دشوار است حقیقتی چنین تلخ را پیوسته نشخوار کردن.

حال با هر دَم ، گویی حجم فزاینده ا ی از یأس را با سنگینی به درون می رانم.
تهاجمی سرب آگین که پایین می رود و هر لحظه گام هایم را سست تر می کند.

و همه ی تلاش های درون , در این سردی ممتد به دیواره ی سلول های پوسیده ام می ماسد.
پلک هایم بسته و بسته ترمی شود، و به خوابی عمیق فرو خواهم رفت.

آری دوباره خواب ماهی کوچکی را خواهم دید که تنها برای رسیدن به خشکی شنا می کند!
که جان دادن روی شن های ساحل تا پوسیدن در آبی گند آلود همه ی فاصله ی رستگاری اوست.
ماهی کوچک مانند همیشه خواب مرا تا پایان در می نوردد.
و با خیزش ابدی اش من نیز بیدار خواهم شد.
و با باز شدن پلک هایم دوباره از خود خواهم پرسید:
چرا هر بار همه چیز از همین نقطه آغاز می گردد؟

2 Comments:

Anonymous Anonymous said...

وقتی آب تن گندیدۀ خود را به شن های ساحل میمالد و شن ریزه ها ،همۀ گرمای تن خود را به آن میدهند!وقتی شن ها دست در دست آب به ناشناخته ها میروند،مرزها افسانه اند ،
خوب ،بد است ،بد، خوب است.
رستگاری شکل دیگر و جای دیگر است ،میدانم...

12:33 AM  
Anonymous Anonymous said...

مانده ام که همۀ فاصلۀ رستگاری من، چند متر است؟از جان دادن روی شن های ساحل تا پوسیدن در آبی گندآلود
وقتی آب تن گندیدۀ خود را به شن های ساحل میمالد و شن ریزه ها ،همۀ گرمای تن خود را به آن میدهند!وقتی شن ها دست در دست آب به ناشناخته ها میروند،مرزها افسانه اند ،
خوب ،بد است ،بد، خوب است.
رستگاری شکل دیگر و جای دیگر است ،میدانم...

12:34 AM  

Post a Comment

<< Home