حرف آباد

Wednesday, August 01, 2007


سکوت را می شکنم، و این نزول انحنای طاقت به سوی برزخ بی قراری نیست. یا چیزی، صدایی، و یا تمنایی که از بیرون به تمکین اش بر خیزم.
این صدای نغمه ی شور انگیز خنیاگری در درون است که گویی محبوب ازلی گم گشته ی خویش را بازیافته و حال نت های غریزه را بر ساز اساطیری اش زخمه می کند و آسمان را بستر عشق بازی.
آری شور اوست که در سرانگشتانم زبانه می کشد و آنها هادی به کلید های سردی می شوند که اکنون بار همه ی احساس مرا بر شانه های بی رمق کلمات می گذارند.
و همه ی اعتبار این کلمات به خاطر آن است که برای تو نوشته می شوند،
برای تو

Labels:

Friday, February 09, 2007


برای زاد روز مادرم

"A mother is the only one who can sing your favorite song and stop the thunder"

تقدیم:
به سرخ گونه هایت،
به مهربان چشم های زیتونی ات،
به شکفته خنده های بی دریغ ات
و به قلبی که تنها عشق میراث مان کرد
.

Friday, May 05, 2006



در درونم احساس گم شده ای ست. مانند زمانی که بیدار می شوی و همه چیز را فراموش شده میابی.
منگی ِ یک سوت ممتد که گویی امتداد هیچ سوالی نیست. نه شخصیتی، نه واقعه ای، نه پیوندی و نه تعلقی.
تنها یک موسیقی سحر انگیز که آرام آرام ذرات مرا در آسمان رها می سازد.
...
شاید موسیقی خودِ غریزه است که مرا بدین سان، در کشاکش چنین هم آغوشی ای اکسید می کند؛ ملال انگیز و لذت بخش.
...
حال موسیقی آرام می گیرد و من، در این فراموشی دردآلود، به یکباره ته نشین می شوم
.

Friday, November 18, 2005



،تنهایی من
.تنها چیزی که مالک حقیقی همه ی آن هستم
.رویا ها و کابوس هایم ، در خاک آن ریشه می دوانند
،و گاهی آنقدر رشد می کنند که دیواره های تنهایی ام را
.به سان ششی ، از انباشت اکسیژن تخیّل ، به مرز انفجار می رسانند
.گاهی همه ی دنیا در این انبساط ، نقطه ی کوچکی می شود
.و قدم های من سنگین تر و سنگین تر می شوند
؛آنقدر سنگین ، که صدای شکستنم
،خواب شفیره ای را در پیله ی خود
.آشفته می سازد

Monday, September 05, 2005


بهانه

,امشب باران می بارد
,و با هر هزار دانه
.کلمه ای از سرانگشتانم روی کلید ها می لغزد
.به راستی برای خودم نیز معنایی یکپارچه ندارند

,اما با جمع شدن هر هزار دانه
کلمه ای با سنگینی سرب به انتهای انگشتانم می لغزد
و تراوش کلمه ها روی کلید ها
.در نظرم مبهم و سنگین جلوه می کند

,آیا این مجازاتی ناخودآگاه برای همه ی سکوتی ست که در این ایّام اختیار کرده ام
.یا شکنجه ی کلمات محروم شده از سر ریزگاه قلم به حیاتی ست که گویی همیشه به آن محکوم بوده اند

:مگر نه آن که تنها این
,کلماتند که می توانند کلید هر قفل بسته ای را در ذهن تو بگشایند
, وتو را از هر دیوار و حصاری فراتر ببرند
تا چیزی به نام زندان؛ افسانه شود؟

اما می دانم ؛
که امشب بهانه ای تازه دارم
,و همه ی بهانه ی من تو هستی
.همه ی دلایل من

,دلایلی برای چشم گشودن
,سرودن
.بودن

Friday, July 29, 2005

Make Poverty History


چه کسی صدای تو را می شنود؟
چه کسی به تمناهای تو پاسخ می گوید؟
چه کسی درد را در اعماق وجودت بی پرده احساس می کند؟
،نه از آن سان که تو این گونه به من می نگری
،چه کسی
،چه کسی
به رویاهای تو اهمیت می دهد؟
آیا همه ی گناه تو آن است که آنجا متولد شده ای؟
آیا همه ی گناه تو آن است که تقدیرت در دست کسانی ست که هرگز به تو فکر نکرده اند؟
،و اگر پروردگار دستی برای عدالت دارد !!!
،و روزی به اراده ی او
،عدالت جغرافیای تو را نیزمحترم بشمارد
،چه حاصل که در تمام این سالیان
،با گذشت هر سه ثانیه چشمانی مانند چشمان تو برای همیشه بسته شده اند
چه حاصل؟!
...
بیایید دست در دست یکدیگرفقر را به تاریخ بسپاریم


http://www.live8live.com به ما ملحق شوید

Monday, January 24, 2005



ضربان قلبم با صدایی زنگ زده تشدید می شود،
تا حضور شعله های اغواگر شهوتی دوباره را
که به سان لشکری از هورمون های غالب پلک هایم را سنگین ترمی کنند
فریاد کند.
...
نگاه کن، هوای اتاق با انباشت بازدم هایمان آلوده و تب دار گشته ولی من
همچنان در آغوش تو از سرما به خود می لرزم؛
و چهره ی تو بی رنگ تر و بی رنگ تر می شود.

آیا به راستی این انزال، سقوط من از جایگاه خالق توست یا از همان اول چنین مخدوش بوده ای؟
و چرا پس از چنین تنزلی هر بار دوباره تو را تصویر می کنم؟
کاش می دانستی که چقدر دشوار است حقیقتی چنین تلخ را پیوسته نشخوار کردن.

حال با هر دَم ، گویی حجم فزاینده ا ی از یأس را با سنگینی به درون می رانم.
تهاجمی سرب آگین که پایین می رود و هر لحظه گام هایم را سست تر می کند.

و همه ی تلاش های درون , در این سردی ممتد به دیواره ی سلول های پوسیده ام می ماسد.
پلک هایم بسته و بسته ترمی شود، و به خوابی عمیق فرو خواهم رفت.

آری دوباره خواب ماهی کوچکی را خواهم دید که تنها برای رسیدن به خشکی شنا می کند!
که جان دادن روی شن های ساحل تا پوسیدن در آبی گند آلود همه ی فاصله ی رستگاری اوست.
ماهی کوچک مانند همیشه خواب مرا تا پایان در می نوردد.
و با خیزش ابدی اش من نیز بیدار خواهم شد.
و با باز شدن پلک هایم دوباره از خود خواهم پرسید:
چرا هر بار همه چیز از همین نقطه آغاز می گردد؟